عشق در قلب ما
تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمی کنم ، غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمی کنم ما یکی شده ایم با هم ، گرمای زندگی با تو بیشتر می شود و این جاست که دیوانه می شود از عشقت دل عاشق من …
آنگاه که غرور کسی را له می کنی ... آنگاه که شمع امید کسی را خاموش
می کنی ... آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می
انگاری ...میخواهم بدانم دستانت را به سوی کدامین آسمان دراز میکنی تا
برای خوشبختی خودت دعا کنی...؟!
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!
جواب فروغ زیبای فرخزاد به او در ادامه مطلب"
امشب پوزخندی میزنم به آرزوهای شیرین کودکی ام به فرشته هایی که روی شونه راست و چپم بودند چه زیباست عکس 3 سالگی ام که فقط خنده در چشمانم موج می زند چقدر باورپذیر بود وقتی مادر می گفت: "زندگی قشنگ است" به راستی که چه کوتاه بود شبهای پر ستاره کودکی ام چه صادق و بی ریا بودند همبازی هایم ای کاش می توانستم تلخی آینه های امروزی را فراموش کنم شاید خاک آفرینشم از ناکجا آباد بود که هیچ گاه نتوانستم خویش را بیابم دستانم سرد است کودکی در آینه مرا به سخره می گیرد مادرم هنوز فریاد می زند: "زندگی زیباست" چشمانم را می بندم و خاطراتم را از خون خود سیراب می کنم
مردم اغلب بی انصاف و بی منطق و خود محورند...
"آنان را ببخش"
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان
متهم میکنند..
"ولی مهربان باش"
...اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند...
نیکیها ی امروزت را فراموش میکنند...
"ولی نیکوکار باش"
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر کافی
نباشد....
و در نهایت میبینی هر انچه هست همواره میان تو وخداوند
است...
"نه میان تو و مردم
قرار نبوده این همه در محاصره سیمان و آهن،
طبقه روی طبقه برویم بالا
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی
یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
با احترام به سهراب سپهري
كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: يابو!
آشنا بود انگار
چه صداي خوفي!
مثل يك عربده بود
مثل كابوس طلبكار
و صاحبخانه
من به اندازه يك برج، دلم مي گيرد
وقتي مي بينم
كه سيامك- پسر همسايه-
پرشيا مي راند
با وجود اينكه
ماست را مي ماند!
و هم اينك جيبم
كه به اندازه ليوان سياست خالي ست
خنده اش مي گيرد
مي شكوفد درزش!
و بياريم سمسار
ببرد اين همه مبل
ببرد اين همه فرش
---
خانه را بايد شست
جور ديگر بايد زيست
خانه بايد خود باد
خانه بايد خود باران باشد!
آن زمان است كه تو مي بيني
ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف ملكوت!
ملك الموت كجاست؟
كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: يابو!