معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
حسنی نگو جوون بگو
علاف و چش چرون بگو
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ، واه واه واه
نه سیما جون ،نه رعنا جون
نه نازی و پریسا جون
هیچ کس باهاش رفیق نبود
تنها توی کافی شاپ
نگاه می کرد به بشقاب !
باباش می گفت : حسنی می ری به سر بازی ؟
نه نمی رم نه نمی رم
به دخترا دل می بازی ؟!
نه نمی دم نه نمی دم
گل پری جون با زانتیا
ویبره می رفت تو کوچه ها
===========
گلیه چرا ویبره میری ؟
دارم میرم به سلمونی
که شب برم به مهمونی
گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین
یه کمی به من سواری می دی ؟!
نه که نمی دم
چرا نمی دی ؟
واسه اینکه من قشنگم ، درس خونم وزرنگم
اما تو چی ؟
نه کا رداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ، زبون دراز ،واه واه واه
در واشد و پریچه
با ناز اومد توو کوچه
پری کوچولو ، تپل مپولو ، میای با من بریم بیرون ؟
مامان پری ،از اون بالا
نگاه می کرد توو کوچه را
داد زد وگفت : اوی ! بی حیا
برو خونه تون تورا بخدا
دختر ریزه میزه
حسابی فرز وتیزه
اما تو چی ؟
نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه
نازی اومد از استخر
تو پوپکی یا نازی ؟
من نازی جوانم
میای بریم کافی شاپ؟
نه جانم
چرا نمی ای ؟
واسه اینکه من صبح تا غروب ،پایین ،بالا ،شمال ،جنوب ،دنبال یک شوهر خوب
اما تو چی ؟
نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه
حسنی یهو مثه جت
رسید به یک کافی نت
ان شد ورفت تو چت رووم
گپید با صدتا خانووم!
هیشکی نگفت کی هستی ؟
چی کاره ای چی هستی ؟
تو دنیای مجازی
علافی کرد وبازی
خوشحال وشادمونه
رفت ورسید به خونه
باباش که گفت: حسنی برات زن بگیرم ؟
اره می خوام اره میخوام
چاهارتا شرعن بگیرم ؟
اره می خوام اره میخوام
حسنی اومد موهاشو
یه خورده ابروهاشو
درست وراست وریس کرد
رفت و توو کوچه فیس کرد
یه زن گرفت وشاد شد
زی زی شد و دوماد شد
پریشب همسرم با داد و فریاد
زجا بر خاست و آواز سرداد:
که پیدا کرده ام گمگشته ام را
همانی را که گم کردم فلان جا
همان که بیست سال پیش لابد
کادو دادی به من روز تولد
همان که بابت گم کردن آن
قسم خوردم برای تو به قرآن
همان که بابتش با آه و زاری
زجیبت رفت ده تا یک هزاری
همان دُری که صد تایش اگر بود
دل من با تو از غم بی خبر بود
خدا را شکر بعد از این همه سال
به ما بیچاره ها رو کرده اقبال
اگر فردا بری آن را به بازار
یقینن می دهندت پول بسیار
و یک میلیون و اندی پول رایج
رود در جیب تو بهر حوائج
شوی میلیونر از الطاف دولت
خدا را شکر از این ناز ونعمت
بگیر این سکه را ای مرد خوشبخت
که تا گردد خیالت کاملن تخت
به خنده گفتمش که خوش خیالی
تو هم مانند او حالی به حالی
برای روغن و گوشت و حبوبات
سه کیلو پسته، یک جعبه شکولات
برای روسری و کیف و شلوار
وآن چه هست مایحتاج سرکار
گمانت سکه ی گمگشته کافی است؟
و یا این که نه ،خیلی هم اضافی است؟!
به جان حضرت آقای “جاوید”
نکن در این قضیه هیچ تردید
که ده تا از همین زرد قرشمال
اگر پیدا کنی باری به هر حال
ندارد ارزش آن ده هزاری
که دادم بابتش با آه و زاری
بخوان یک فاتحه یا جزء قرآن
برای پول ملی از دل و جان
کنون رزم ويروس ورستم شنو دگرها شنيـدستي اين هم شنو
که اسفنـديارش يكـي ديسك داد بگفتـا بـه رستم كه اي نيكـزاد
در اين ديسك باشد يكي فايل ناب كه بگـرفتم از سايت افـراسياب
چنين گفت رستم بـه اسفنـديار كه مـن گشنمه نـون سنگك بيـار
جوابش چنين داد خنـدان طـرف كه مـن نـون سنگك ندارم بـه كف
برو حال مي كن بدين ديسك,هان كه هـم نـون و هـم آب باشد درآن
خدایا...
حواست هست
صدای هق هق گریه هام
از گلویی میاد که تو
از رگش به من نزدیک تری ...
انگشتانم كه لاي ورق هاي ديوان حافظ ميروند
دست و دلم ميلرزد ...
اما
به خواجه مي سپارم تا اميد را از دلم نگيرد
دلم ميخواهد هميشه بگويد :
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور
دنیای آدم بـــرفـــــــی دنیای ساده ایــــــــست...
اگر بــــــــــرف بیاید هــست ...
اگر برف نیایـــــد نیســـت...
مثل دنیــــای منــــ...!!! اگـــــــــــــــــــــر تــــــــــــــــو باشی هستمـــــ ...اگر نباشـــــــی...!!!
عشق در قلب ما
تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمی کنم ، غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمی کنم ما یکی شده ایم با هم ، گرمای زندگی با تو بیشتر می شود و این جاست که دیوانه می شود از عشقت دل عاشق من …
آنگاه که غرور کسی را له می کنی ... آنگاه که شمع امید کسی را خاموش
می کنی ... آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می
انگاری ...میخواهم بدانم دستانت را به سوی کدامین آسمان دراز میکنی تا
برای خوشبختی خودت دعا کنی...؟!
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!
جواب فروغ زیبای فرخزاد به او در ادامه مطلب"
امشب پوزخندی میزنم به آرزوهای شیرین کودکی ام به فرشته هایی که روی شونه راست و چپم بودند چه زیباست عکس 3 سالگی ام که فقط خنده در چشمانم موج می زند چقدر باورپذیر بود وقتی مادر می گفت: "زندگی قشنگ است" به راستی که چه کوتاه بود شبهای پر ستاره کودکی ام چه صادق و بی ریا بودند همبازی هایم ای کاش می توانستم تلخی آینه های امروزی را فراموش کنم شاید خاک آفرینشم از ناکجا آباد بود که هیچ گاه نتوانستم خویش را بیابم دستانم سرد است کودکی در آینه مرا به سخره می گیرد مادرم هنوز فریاد می زند: "زندگی زیباست" چشمانم را می بندم و خاطراتم را از خون خود سیراب می کنم
مردم اغلب بی انصاف و بی منطق و خود محورند...
"آنان را ببخش"
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان
متهم میکنند..
"ولی مهربان باش"
...اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند...
نیکیها ی امروزت را فراموش میکنند...
"ولی نیکوکار باش"
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر کافی
نباشد....
و در نهایت میبینی هر انچه هست همواره میان تو وخداوند
است...
"نه میان تو و مردم
قرار نبوده این همه در محاصره سیمان و آهن،
طبقه روی طبقه برویم بالا
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی
یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
با احترام به سهراب سپهري
كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: يابو!
آشنا بود انگار
چه صداي خوفي!
مثل يك عربده بود
مثل كابوس طلبكار
و صاحبخانه
من به اندازه يك برج، دلم مي گيرد
وقتي مي بينم
كه سيامك- پسر همسايه-
پرشيا مي راند
با وجود اينكه
ماست را مي ماند!
و هم اينك جيبم
كه به اندازه ليوان سياست خالي ست
خنده اش مي گيرد
مي شكوفد درزش!
و بياريم سمسار
ببرد اين همه مبل
ببرد اين همه فرش
---
خانه را بايد شست
جور ديگر بايد زيست
خانه بايد خود باد
خانه بايد خود باران باشد!
آن زمان است كه تو مي بيني
ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف ملكوت!
ملك الموت كجاست؟
كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: يابو!